بایگانی | نوامبر, 2007

سجاده خورشید

28 نوامبر

دیشب در هوای خانه عطر مهری پیچیده بود٬بر سجاده جان باران باریده بود٬بند تسبیح جانماز پاره بود٬خواب چشم آشفته بود٬دیشب قهر خدا شکسته بود٬فرش زمین لرزیده بود٬عرش خدا خندیده بود٬دیشب شاید سکوت شب شکسته بود٬غمزده خسته ما بر بال فرشته نشسته بود٬شاید که از فردای خویش دل بریده بود٬شاید که در حال٬جان داده بود٬شاید سوار بر اسب جنون مرزٍخِرد را گذشته بود٬از خویش بریده در یار حلول کرده بود. دیشب شاید کودکِ بی ادعا مادر خویش جسته بود.دیشب فریادآسمان لالایی خواب مردمان گشته بود.چه بی صدا بود فریاد خدایی٬چه پرصدا بود سکوت آشنایی٬چه بی قرار بود آرامش٬چه آرام بود بی قراری٬چه کوتاه بود هجر و اشک چه بلند بود وصل و شوق٬چه پرنور بود دستان نیایش٬چه خوش نوا بود آهنگ خواهش.اینهمه بزم روشنایی شب بود و پسرک ٬ بی قرارِنیایشِ آفتاب. دیشب بزم انتظار سحر بودو فریاد رسیدنِ سپیده دم…………. و دل غزلک چشم انتظار سجاده خورشید………..


نمی دانم….. چندی باید گُم شوم تا خویش پیدا کنم. محتاج رجعتم٬نهیبی دوباره٬سکوتی چند باره٬تلنگری جان سوز و انتظار فریادی پرخروش تر.نمی دانم چه زمان باز خواهم گشت؟کی فریاد خواهم زد؟دیر یا زود نمی دانم…..

پُرم از شعر تنهایی٬لبریز از شوق رفتن.به کجا نمی دانم……مرا عهدی باید با خویش و خدای خویش٬می توانم یا نه نمی دانم……مرا نهیبی باید و تلنگری هم……..سکوتم فریادِ نخواندن نخواهد بود٬خواهم خواند خواهم شنید٬نوشتن را نمی دانم……..

از سوزِدعای خیر دریغم نکنید که نجوای دل پاکتان توشه سفرم خواهد بود.

امید بازگشت دارم آنگاه که فریادم رساتر باشد………………یاعلی

یک دوست    امید

باران

25 نوامبر

و باران بی وقفه می بارد بی ذره ای تامل.باران می بارد بی پرسش بی لحظه ای احساس ترک برداشته.باران می بارد سرد و سوزان٬خیس وگریان.باران می بارد تا بشوید تا پاک گرداند تا برویاند تا جدایی ها را خون گریه کند.باران می بارد تا از تقدیر ناخواسته بنالد می بارد تا ذهنهای خسته بشوید فکرهای زنگار گرفته صیقل دهد می بارد تا بر جان ما نفسی تازه بنشاند جای دودهای اندیشه ساکن.می بارد تا چشمها بشوید از نگاههای ناپاک قلبها ازاحساس نامراد.باران می بارد بر شهر مبهم تا آدمیان زلالی را فریاد زنند.باران فریاد شستن افکار کهنه ماست فریاد دوری از جدایی های نامیمون.ای خدا ما را عزم تازه شدن در این باریدن های ممتد عنایت کن.عزم اینکه دیدگان بشوییم و زندگی را جور دیگرببینیم ای خدا…..ای خدا……ای خدا……

وشعری از شاعری که نمی شناسمش.بر ناسپاسیم ببخشایید.

بزن باران بزن اکنون/ که اکنون فصل مرگ است

بزن بر سنگ سخت سینه من / بزن تا آب گردد کینه من بزن

بر مرگزار سینه من / بزن بر شاخه اندیشه من /بزن من تیره ام / پاکم کن از درد بزن باران/

بزن بر غصه من/بزن بر ریشه اندیشه من/

بزن باران/ بزن ، این قصه آغازی ندارد/بزن ، این غصه پایانی ندارد

منم قصه/ منم غصه/ منم درد

بزن باران/ بزن من بی قرارم / من از نامردمی ها بی غبارم /شرابم خالصم/آبم زلالم

بزن باران/بزن تا گل بروید / بزن تا سنگ هم از عشق گوید بزن تا از زمین خورشید روید/

بزن تا آسمان تفسیر گردد بزن تا خوابها تعبیر گردد/

بزن تا قصه دلتنگی ما/ رفیع قله تدبیر گردد

بزن باران/ خجالت می کشی باز؟/بزن،اینجا کسی فکر کسی نیست

بزن تا سیلی از ماتم ببارم /بزن تا از غم عشقم ببارم

بزن باران/ بزن دست خودم نیست بزن باران/ بزن دست دلم نیست بزن باران / بزن دست تو هم نیست

یک دوست امید

اول بهشت را بخوان…..

19 نوامبر

اول از اینکه این پُست کمی طولانی است بر من ببخشایید.دوم اگر ممکن است با کمی تامل بخوانید حتی اگرشده دوبار.نمی دانم تا چه حد با دکتر مهاجرانی وزیر فرهنگ دولت اول خاتمی آشنایی دارید یکی از وزرای درخشان این مرز و بوم که به دلیل درد مزمن نخبه کُشی از گوهر مدیریت فرهنگی ایشان محرومیم.روایت پر کشیدن عزیزترین دوستشان چنان مرا درگیر کرده که نتوانستم تاب آورده متن این گفتار که برگرفته از سایت وی به نام مکتوب است عینا در ذیل می آید.بر دلمردگی خویش حسرت می خورم و شما را به نظر با تامل این گفتار فرا می خوانم ٬ دریغ نفرمایید.


اول بهشت را بخوان!

برای: مریم، امین و ابراهیم

احمد دوست دوران دبیرستانم بود.دوست تمام عمرم . یکی دو سال از من بزرگتر بود، صداش آهنگین بود. انگار از بالای منبر حرف می زد. منظورم حرف های معمولی روزمره ست. یک بار با همان آهنگ صدا و نگاه سبز درخشنده ، سبزه ی باران خورده، گفت: «این کفش شما چرا سوراخ است!»
با آهنگی شبیه صدای خودش گفتم:» معذورش بدارید که برای سوراخ شدن از حضرت مستطاب عالی کسب اجازه نکرد.»
صدای شلیک خنده احمد توجه بچه های دور و بر را جلب کرد.احمد همیشه نگاهش به زمین بود.بازویم را فشرد، پنجه اش محکم بود. وقتی راه می رفت خیال می کردی دارد بر روی زمین دنبال چیزی می گردد.به شوخی می گفت نگاه اول را هم نخواستیم.
گفت: کمدی الهی دانته را خوانده ای؟
» نه»
» کتابخانه دارد، از آقای جوادی بگیر.»
آقای جوادی مسئول کتابخانه بود. شبیه ویکتور هوگو .موی سر وصورتش یک دست نقره ای بود، پیراهن سفیدش همیشه از سفیدی و تمییزی برق می زد، با جلیقه سیاه ماهوتی(خواب ماهوت جلیقه را سایه می زد) و زنجیر طلایی ساعت و عینک پنسی دسته نقره ای و چشمان مهربانش به کتابخانه دبیرستان پهلوی( بعدا شد امام علی بن ابیطالب ع) جذابیت افسانه ای داده بود. وقتی به کتابخانه می رفتم. دیدن آقای جوادی از گرفتن کتاب مهمتر بود. با دانش آموزان وارد بحث می شد.نرم و دوستانه راهنمایی می کرد که کدام کتاب تناسب بیشتری با سن و سال و سواد ما دارد ، گفتم:» کتاب روح القوانین منتسکیو را می خواهم.» گفت: «سفرنامه گالیور را بخوان!» خواندم. کتاب مصور بود.تصویرهای آبی پررنگ.»آخرین برگ را بخوان»!
آخرین برگ داستان کوتاه تکان دهنده ای بود.سی سال بعد که احمد هر روز تراش می خورد.و صداش آرام تر می شد. تا حدی که می بایستی گوش ات را جلو دهانش ببری تا آوای محوش را بشنوی. آخرین برگ توی ذهنم بود.
با خودم می گفتم: کاشکی احمد برای ماندن بهانه ای داشت. اما سرطان ببرغرّانی بود که در درون سینه اش سر بر داشته بود و هر روز تکه ای ازتن و جانش را می درید و می بلعید.
» مواظب این میوه فروش میدان سید جمال باش! یک وقتی شهرداری آلاخون والاخونش نکنه.میوه تان را هم از او بگیرید. البته مثل میوه فروشی های پاسداران نیست.نه درخشش لامپی و نه میوه های براق. یادت باشه اگر سوا کردی کوچکتراش را بر داری.»
نمی دانستم چه بگویم.لبخندی محو و تلخ و جوشش اشک.احمد شانه ام را فشرد.» یادت نمیره»
میوه های خانه ما از آن روز به بعد ازرنگ و رونق همیشگی افتاد. اما خوشمزه تر شده بود.وقتی می خواستم میوه بر دارم.به سوی میوه های از رنگ و رونق افتاده می رفتم.مش رضا فهمیده بود. به من می گفت: دوست احمد.می گفت: هر کاسبی از سفیده صبح تا چراغ منتظر مشتری است. من همیشه منتظر احمدم. به نظر شما خوب میشه؟ آن وقت مش رضا دستمالش را از توی جیب اش بیرون می آورد. بغضش می ترکید. روان و راحت گریه می کرد.
آقای جوادی گفت:» پسر جان تو حالا خیلی جوانی. چند سالته؟ پانزده سال؟ شانزده سال؟ این دوست تو احمد کیمیاست. این دوستی را نگهدار برای همیشه.بزرگ که شدی معنی این حرفم را بهتر می فهمی. این داستان آخرین برگ را بخوان، ببین دوستی چه کیمیایی ست.»
کنار پنجره نشستم. نور نارنجی روی صفحه کتاب افتاده بود. جانسی حالش خوب نیست، سینه پهلو کرده است. به سختی نفس می کشد.هر برگی که از آن تاک پیر چرخ می زند و بر خاک می افتد، تکه ای از تن و جان اوست.
احمد انگار هر روز یک هوا چهره اش رنگ می باخت.دندان های صدفی مرتبش کهربایی شد، خاکستری کمرنگ، سربی، آخرین بار که او را دیدم. دندان هاش سیاه شده بود.شما دندان سیاه دیده اید؟.لبخند زد؛ لب هاش از هم باز نمی شد. دهانش کلید شده بود. اسماعیل مدام لب هاش را از درون می جوید. سرش را از درد تکان می داد. می کوشید به احمد نگاه نکند. وقتی از خانه بیرون آمدیم.پیشانی اش را بر پشتی صندلی راننده تکیه داد و با صدای بلند گریست. محله خاموش و خلوت بود.
رنگ ها هم می میرند؟ پیرمرد نقاش با دو رنگ به نبرد مرگ رفته بود.زرد و سبز.نگاه جانسی بر آخرین برگی بود که دربرابر توفان بر جای مانده بود.
تازه به خانه رسیده بودم.محله مان تاریک و خاموش بود. تلفن زنگ زد. زنگ بی هنگام. صدای دکتر بود. برادر زن احمد. دستم را روی قلبم گذاشتم.
» ببخشید.بی موقع زنگ زدم.»
» مساله ای…»
» نه نه مساله ای نیست. احمد همانطوره که دیدی. توی بسترش نشسته.می توانی یک سری اینجا بیایی؟»
» حتما» پیاده تا خانه احمد ده دقیقه ای بیشتر طول نمی کشید. آن چنان ظلمات بود که ترجیح دادم با ماشین بروم.دکتر در را باز کرد. خندید، خوشامد گفت. رفتیم پیش احمد. احمد نگاهم کرد. برق پرسشی توی چشمش بود.تنها چشمانش بود که رنگ نباخته بود.سبزه شبنم زده.دکتر چای اورد.در چشمانش سایه پرسشی بود. گفتم : احمد نمی خوابی؟
آرام گفت:» ما را..دو…سه…ش…شب» سرفه کوتاه و خفه ای کرد.آب دهانش را قورت داد. خندید:
» نمی…برد… خواب!»
گفتم: احمد چه خوب گفتی بقیه اش را من به خودم می گویم:
ای فتته روزگار در یاب!
احمد گفت:اذا…ماتوا…ان…ت…ب…هوا»
دیگر توانم از دست رفته بود.نمی توانستم توی چشمان احمد نگاه کنم.در جمع ما او از همه با هوشتر؛ با سواد تر، دقیقتر،و متدین تر بود.
» احمد آخرین برگ را خواندی!»
» تو در باره ی نام های داستان دقت کردی؟»
» نه!»
احمد مثل همیشه کف پای راستش را به دیوار آجری ضلع غربی دبیرستان(زیر کتابخانه) تکیه داد و گفت:
«ببین، او هنری این نام ها را سردستی انتخاب نکرده! توی زندان اولین کتابی که به زندانی می دادند انجیل بود. این
داستان عطر انجیل یوحنا را به همراه دارد.اسم دختربیمار جانسی ست…»
» خوب چه ربطی به انجیل یوحنا دارد.؟»
» ربط دارد. در زبان انگلیسی به یوحنا می گویند جان.از سوی دیگرنام پیرمرد نگارنده هم برهمن است. این داستان حتی بین همه داستان های «او هنری» یک اتفاق است. هیچوقت طعمش از یادت نمی رود.پیرمرد نقاش مثل مسیح است که بار بیماری دختررا بر دوش می گیرد. فدا می شود تا دختر بماند.البته او هم کار کارستان هنری اش را انجام می دهد.تابلو آخرین برگ…»
» احمد مطمئنی او هنری خودش به این نکته ها توجه داشته؟»
» نه. او آفریننده است.زبان آفرییندگی کارکرد خودش را دارد. مگر خلیل جبران نگفته، پیامبر مرا سروده»
پرسش همچنان توی چشم دکتر شعله می کشید. از احمد خداحافظی کردم.توی راه پله، دکتر که تا آن وقت می خندید و گاهی سربه سر احمد می گذاشت…
» این احمد در جنگ با سرم، سرم را شکست داد.دیگر جایی برای سرنج در رگ هاش پیدا نمی شه.»
آرام بغل گوشم گفت:» گفتم شما تشریف بیارید تا با شما مشورت کنم…» سرش را پایین گرفت.دست هاش را در هم گره زد. امروز مادرم از کیا سر آمد.احمد را که دید، حالش بد شد. با ماشین خودم او را به بیمارستان می رساندم. بیمارستان لبافی نژاد همین خیابان بغلی است. توی راه دیدم دیگر حرف نمی زند. فوت کرده بود. مادرم را به سردخانه بیمارستان سپردم. به هیچکس نگفتم. احمد و خواهرم خبر ندارند. نمی دانم چه کنم.احمد نباید با این حال و روزی که دارد بویی ببرد»
دیدم نیاز دارم سر بر شانه دکتر بگذارم و سیر دلم گریه کنم. شعله چراغ گازی دیواری در آن ظلمات لعنتی پرپر می زد. توری اش مچاله شده بود. کفشم را پیدا نمی کردم. لا بلای کفش ها که روی پله راه پشت بام چیده شده بود، می گشتم. دکتر به تیزی نبش دیوار تکیه داده بود.بلند قامت بود. مرگ مادر آن هم به آن صورت البرز را هم ویران می کند…
باران گرفته بود.پاییز بود.اگر تاک پیری کنار پنجره بود؟ اگر احمد برای ماندن بهانه ای پیدا می کرد.
» باور می کنی آب از گلوم پایین نمی رفت. رفتم بیمارستان.معاینه ام کردند.پرستار گفت دکتر می خواهد با شما صحبت کند. دکتره انگار شرم حضور داشت. گفت، برای من سخته با شما صحبت کنم. شما دو تا سه ماه دیگر می میرید.کلمات را آهسته و آرام ادا می کرد.گفت من فکر می کنم این بدیهی ترین حق شماست که بدانید. نمی دانم در کشور شما چه رسمی وجود دارد. بعضی ها دوست دارند خبر مرگ را پنهان کنند. البته عده کمی هستند که از مرگ خود با خبر می شوند. شما هم یکی از آن ها هستید. این ببر درنده ای که در سینه شما ست، سر برداشته است. دیگر به خواب نمی رود. دکتر گفت بهتره شما استراحت کنید. به اتاقم بر گشتم.ساعتی بعد بین خواب و بیداری؛ گرمی دستی را روی پیشانی ام احساس کردم. دکتر بود.گفت: من شگفت زده شدم. شما خواب بودید؟ نگران نیستید؟ گفتم: نه جای دوری نمی روم آشناست!
احمد زنگ زد: کجایی؟
» احمد کی آمدی؟»
» دو سه روز پیش»
» تا کی هستی؟»
» تا سی چهل روز دیگر»
» مگر درس ات تمام شد؟»
» خودم دارم تمام می شوم.بیا با هم صحبت می کنیم.»
» این مش رضا را مواظبش باش! آلاخون والاخونش نکنند.»
هنوز آفتاب نزده بود.دکتر زنگ زد:» احمد تمام کرد.» بغضش شکست.
پیراهن سیاه پوشیدم.جمیله گفت: تمام کرد؟ با چشمان خیس اشک سرش را برگرداند.
زنگ زدند.از پشت آیفون جواب دادم.مش رضا بود. برایمان میوه آورده بود. » این سیب ها هم برای احمد آقاست. سیب گلاب. دوست احمد! ببین چه عطری دارد.»
گفتم:» مش رضا بگذار من سیب ها را برای احمد می برم.» بغض کرده بودم.نتوانستم خودم را کنترل کنم.مش رضا کنار دیوار نشست. پاکت سیب را کنار دیوار گذاشت. سیب سرخ-صورتی روی زمین غلتید. برق آفتاب روی سیب افتاده بود. اگر درخت سیبی کنار پنجره احمد بود؛ هزاران هزار سیب داشت…احمد سیب ها را نگاه می کرد…
آقای جوادی گقت: دوست خوب کیمیاست. برای یه عمر بایست نگه اش داشت. این دوست تو احمد دوست تمام عمره.به من گفت، تو می توانی کمدی الهی را بخوانی. حرف احمد برای من سند است. اول بهشت را بخوان!
گفتم احمد بخوان:
ساقی نامه اش را خواند:
» ساقی شرابخانه ما کهنه است و تلخ
چرخشت دجله دارد و انگور های بلخ»
» یک وقتی خیال نکنی جای غریبی می روم. آشنا ست پسر جان!
مش رضا یادت نره                       عطاءالله مهاجرانی
«************************

این جملات آرامم را گرفتند:۱-دوست خوب کیمیاست ۲- یک وقتی خیال نکنی جای غریبی می روم. آشنا ست پسر جان!۳-ما را دو سه شب نمی برد خواب    ای فتنه روزگار دریاب    و…..

آنچه دریافتید من نفهمیدم دریغم نکنید

یک دوست امید

حکومت واژه

15 نوامبر

گاه در خلوت و سکوت آدمی هیاهویی برپا میگردد که ذهن را به تکاپویی بی صدا فرا می خواند.در این لحظات ناب از خود بدرآمدن٬ واژه چون قطرات باران بر سر و رویت می بارد و تو را به نوشتنی بی اراده فرمان می دهد.در این هیاهوی بی انتهای دنیای پیرامون گاه حکومتِ سکوت‌‌٬ واژه و قلم آرامشی نهان بر جان آدمی می نشاند تا نَفسی از اعماق وجود برآری و خویشتن خویش را در سکوت بی صدا فریاد کنی. گر در سکوت دل ٬ آرامِ وجود در یافتی به پاس جرعه آرامش٬از یاد مبرساکنان کوی پریشانی را.


در سراپرده جان حرف دلـــــــــــــم باز نشد                                گفته بودم سخن و محـــرم این راز نشد

باده نوشیدم واز خویش برستم یکســـــــــر                                لیک آن شاهـدِ شیرین دهن همساز نشد

شهد شیرین به زمین،غم بگرفتم به بغـــــل                               نه به عقل ونه به احساس حرم باز نشد

از همـــــــــــه یار و حریفان ببریدم به کنار                               باز آن ساغر مستان به دل همــراز نشد

عهد کردم بگریزم زهمه شعــــــــر وسخن                                لیک  مرغ نَفَسم چاره شهبــــــــــاز نشد

از خود و بیخودی و خون دل و سوزجــگر                                شکـــــــوه کردم به خدا باز هم آواز نشد

بنهـــــــادم به بَرَش سلسله عشق و شرف                                اینهمــــــــه قدرِ سرِ سوزنِ یک ناز نشد

با رقیبان به شــــکَرخند و طرب بازنشست                                با منِ راه نشین یکـــــــــدمه دمساز نشد

مویه کردم که چرا مـهر و وفا را نشناخت                                ریشخندم بزد و همره طنــــــــــــــــّاز نشد

به امیدی که شود چاره دردم به شفــــــــــا                                قلب امّید گشودم ، مرض اعجـــــاز نشد

به سکوتی که بوَد همدم من تا به سحــــــر                               به دلــــــــــــم بند زدم قصه سرآغاز نشد

در انتها مرا بر عزیزی عذری است که در این دلنوشته از برای آزردگی خاطرش طلب بخشش دارم باشد به کَرَمش از تقصیرم در گذرد و نور دیده بر این کلبه تاریک برافشاند.(هم او که خود می داند)

یا علی

یک دوست

امید (در شعر ادعایی نیست بر قصورش به دیده اغماض بنگرید)

می شناسم…….

11 نوامبر

 

گاه می شناسیم احوال درون و نمی شتاسیم سرمنزل مقصود،کاین جهل آسایشمان زایل کرده آرامشمان بر هم می زند. خویش و هم بزمان خویش به معرفت افزونترِخویش و صاحب دل خویش و دلبرانِ دلِ بیدلِ خویش دعوت می نمایم باشد که از پیله خود ساخته بدرآییم و دنیای پیرامون زیباتر دریابیم.مرا سودای موعظه و فضل نیست در حضور سبزتان درس پس می دهم.

می شناسم ساغر غم را زدور

      می شناسم آتش دل از غرور

            می شناسم آشناییها ز یار

                  می شناسم دل ملالیها ز خار

                        می شناسم سوزِ سینه،زخم و آه

                               می شناسم روی گُل،چهره چو ماه

                                     می شناسم خرمن گُل را کنون

                                          می شناسم دیده و دریای خون

می شناسم برق را در چشمِ دوست

     می شناسم کاین همه از ساز اوست

          می شناسم رقص را در تعزیه

               می شناسم اشک را در فطریه

                    می شناسم نازها را در نیاز

                         می شناسم سوز ها را در نماز

                              می شناسم لحظه های سرد و گرم

                                   می شناسم گونه های سُرخ شرم

می شناسم قطره های انتظار

     می شناسم ضربِ قلبِ بی قرار

          می شناسم نقش رویش را درآب

               می شناسم عطر وبویش را به خواب

                    می شناسم گفتگوی بی سلام

                        می شناسم نغمه های بی کلام

                             می شناسم پرده های ساز دل

                                  می شناسم نغمهٴآوازِ دل

می شناسم چهره اش در آینه

       او خودِ من باشد و من آینه

            بر دو چشم خود زنم مُهرِ نهان

                 با دو چشم او ببینم این جهان

                                  این همه گفتم نمی دانم خدا

                                  می شناسم لحظه های با تو را؟!


دوست خوش خنده من طلب دعای خیر دارد برای بیمار منظورخویش.در خلوت عروج و پرواز خویش از یاد مبرید همه بیماران و بیمار منظور را.

یاعلی


یک دوست

امید ( در شعر ادعایی نیست بر قصورش به دیده اغماض بنگرید )

سر می رسند

4 نوامبر

سرمی رسند افکار پریشان٬احساس سرد خواب

        سرمی رسند اشعار نا مراد،حرف های نا صواب

                      سر می رسند پندهای نامیمون، کلام ناموزون

                                سر می رسند هجوم نیزه های نا صادق             از پس موجهای بی قایق

                                سر می رسند تمسخر های پوسیده                 خنده های تا بن دندان فرسوده

سر می رسند گریه های بی امان، شِکوه های بی پایان

وز ته این دل طوفانی             می رسند زخمه های تا مغز استخوان، سوزان

سر می رسند گلایه های ناتمام

        از پس جمله های بی فرجام

                  از غزل، ترانه، شعر بی بنیاد

                             تا فراسوی آهنگ بی کلام

سر می رسند سِکسِکه های بعد از اشک

                             قصه تشنگی و خنجر و مشک

                                                فکر فردای بی امروز

                                                   و دوباره حرص و غبطه و رشک

سر می رسند ترسهای پنهانی

                 در عبور لحظه های حیرانی

                              اظطراب سالهای پرابهام

                                          پیشواز چشم های بارانی

سر می رسند قصه های تکراری

                     در میان دستهای دلداری

                                  تا گل خنده،گل دلجویی

                                       بشکفد میان وقفه های هشیاری

سر می رسند زمزمه های آسمانی

                    در میان هلهله های شیطانی

                           کای سر در گریبان ز رنجِ تردید

                                            سر کش این ساغر انسانی

گوهر ایمان و درّ یقین

                سرّآدم وحبل متین

                     این همه رایگان نیاید حاصل

                                 تا که نگذرد از پل تردید

قصه ما قصه جدایی نیست

               این سوز راز بی وفایی نیست

                              قصه بیم است و داستان امید

                                          ناله و سوز بی خدایی نیست

یک دوست

امید (در شعر ادعایی نیست بر قصورش به دیده اغماض بنگرید )