بایگانی | اکتبر, 2008

شاهکار باران و آفتاب ( رنگین کمان )

29 اکتبر

اراده ای برای آمدن نداشتم شاید تا مدتها . می خواستم کمی که سبک تر شدم بازگردم اما دیدم و شنیدم بدون نوشتن هیچم هیچ هیچ . گرچه چرخ گردون با من بازیهای رنگ رنگ میکند و اینک همچنان بهت زده و حیران از آخرین نامرادیش هستم اما امروز را که سالروز هست شدن من در همین دنیاست و راز عدد 8 را همواره با من به دنبال دارد مبنای حضوری دیگر دیدم و البته شوری که متن زیر برگرفته از قسمتی از آخرین پست دکتر عطا ء الله مهاجرانی در وبلاگش با نام مکتوب در من ایجاد کرد :

« ………. به حاج آخوند گفتم وقتی به رنگین کمان نزدیک شدیم دور رفت! وقتی برگشتیم نزدیک شد! گفت تا ما در این دنیا زندگی می کنیم با خداوند و نشانه های او فاصله داریم. اما راه بسته نیست. انسان می تواند آن قدر پیش برود که مثل رنگین کمان بدرخشد. وقتی هفت شهر عشق را فتح کرد…همان هفت رنگ رنگین کمان… حاج آخوند خواند: ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم.
……………حاج آخوند می گفت هر وقت رنگین کمان دیدید؛ این آیه قرآن را در ذهنتان زنده کنید که: خداوند از همه بهتر رنگ آمیزی می کند. بچه ها این رنگ ها در برابر رنگ آمیزی جان انسان ها جلوه ای ندارد. انسان هایی که از جنس آفتاب و باران شده اند. همیشه رنگین کمانند.
تن ما زنده به گریه ابر است و سوز آفتاب و جانمان زنده به رنگین کمان کلمات…
گریه ی ابر است و سوز آفتاب
استن دنیا همین دو رشته تاب
نقاشی را ببینید! رنگش گریه ی ابر است و قلم مویش سوز شعله آفتاب… »

به هر رو می مانم و از همه آنها که با من بوده اند میخواهم که همچنان به کلامی و چراغی روشنم کنند تا بلکه باز توان برخاستن داشته باشم .

اما تو … تو هم بیا مثل گذشته اما با نگاهی جدید و افقی روشن تر ، البته اگر همچنان امید قابل رهنمود باشد….

یاعلی

امید

نامه ای از امید

18 اکتبر

به نام حضرت دوست

و اینک امید نامه با قلم امید ، نامه ای را می نگارد تا در گستره این فضای مجازی آن را که مجالی برای خواندنش می یابد به سیری هرچند نا مفهوم در آنات و لحظات  ِ اوج  و فرود نگارنده اش همراه سازد . نیک میدانم این سطور برخاسته از بغضی فروخفته است که اینک سربرآورده و چون خویش را یارای بیدار ساختنش با آب دیده نمی بینم به ناچار بدین صفحه مجازی ، شعر ِ درون می سرایم تا بر دل زخمی ام مرهمی باشد از جنس لالایی مادر ، تا بر سر پر شورم نوازشی باشد از جنس نوازش دستان پرقدرت پدر و بر روحم آرامشی باشد از جنس  رحمت خدا.

و تو نیک میدانی که من اینک به فرمان خویش نیستم مرا چیزی فراتر از خویش بدین سرا کشانده تا باری که بر شانه های رنجورم به بزرگی کوههای سترگ سنگینی میکند کمی بر زمین نهاده شاید توان ِ نفسی دوباره به من دست دهد . و تو نیک میدانی من نه وجود خویش به صرف در نظر آوردم و نه از تو چیزی فراتر از خویشتنت خواستم . من از شعرهای نا سروده گفتم از غزلهای ناخوانده نوشتم و از ترانه های ناخوانده سرودم ، من از سوز ِ وجود و جذبه سجود آنچه میدانستم حکایت کردم از آواز چکاوک و لحن ِمرغ شیدا آنچه شنیده بودم سخن راندم  از زورق مهتاب و زلف زرافشان آفتاب از سکوت شب و خنکای تب و از جسم نزار و دل بی قرار از اندیشه های بر زبان رانده و ادعا های بر دست جامانده . آنچه گفتم و شنیدم همه از برای نگاهی دیگر بود همه از برای قضاوتی سالم بود همه برای گفتگویی از جنس دیگر بود . تو نیک میدانی مرا همنوایی یار و یکصدایی دلدار همه نه از جنس  ِ ساز و آواز شهریار بود که من بر فرش خاکی و عرش افلاکی سیر تکاملمان را می خواستم . تو نیک میدانی سرشک دیدگان که بر تار ِمژگانمان می نشست و چونان رود خروشان بر پهن دشت گونه به سرازیری فرود می رسید نه فقط از برای دل گرفتگیهای تنهاییمان بود که سوگند به همان که قلم را در دستانمان وسیله محبت قرار داد و سوگند به همان که ولایش پایان سخن همیشگیمان بود ، که آن قطره ها اشک  با هم و با همگان بودن ، بود ، که با هم و بی آنها که بودمان در گرو ِبودنشان است هیچ خیری را بر این کامروایی هیچگاه نمی بینم . تو نیک میدانی امید بر نغمه جدایی ، جرعه جرعه جام شوکران می نوشد و شرحه شرحه سینه پر درد می درد اما تاب  ِ آب ِ دیده هیچ مادری و دل ِ سوخته هیچ پدری را ندارد .

آری ای دوست از نگار ِجان با تو گفتم تا زنگار ِدل بزدایم ، از نشئه شراب ِهم پیالگی خواندم تا مباد مستی رفاقت های نامیمون گریبانمان صد چاک کند ، از اعجاز موسیقی  ِمحبت قصه ها گفتیم تا مبادا جنون ناشی از اصوات گوشخراش در این زرق و برق ناموزون ، گوش ِجانمان بخراشد . یادت آمد از باغ رضوان گفتیم که بهشت را به بهانه میدهند وگرنه بهایش از دست آدمیانی چون ما خارج است ؟ که در این سرای ناپایدار به سلامی که از سویدای دلت برآمده طنین دلنواز لبیکی ابدی از آستان دوست مهمان خواهی بود ؟ یادت آمد که رحمانیت عام با نگاه از درون سازگار نیست و بر حصول این میوه باید از پوسته خویش بدرآیی و فراتر از مرام خویش برهمگان بنگری تا همگان را با هزارن آیین در کنار خویش مهربان و انیس بیابی ؟؟ یادت آمد ؟؟؟

و اینک بگذار داستان آخر را با هم بخوانیم، بگذار تلخی صبر و صداقت به تمامی بنوشیم تا که شاید شیرینی  اطمینان بر کام آنها که این حکایتها به ما آموختند بنشیند و مهربان آموزگار بزرگیها  روزه فراقمان به افطاری وصالی بزرگتر در سرایی برتر از اینجا وعده دهد . بگذار اشک و صبر شاهد ما باشد بگذار جذبه و امتناع گواه ما باشد بگذار خدا و عشق قاضی ما باشد که خرد را به نگهبانی  ِعاطفه مامور کردیم که مبادا با هم بودنمان دلی را بیازارد مبادا خنده مستانه مان ، لبخندی از چهره عزیزی بازستاند.

و باز خدا و علی و دوستی و عشق و اشک را گواه میگیرم که جانم پر ِدرد است و آهم همنوای چاه ، سینه زخمی و گلو سهمگین و من بر این رنج آب دیده می ریزم و به تمامی خویشتن در زیر پا نهاده از خویش میگذرم تا مباد آنکه نباید بشود …..

و چه سخت است تو را به خدا سپردن و طلب حلالیت کردن . یادت باشد گر بر نردبان عروج تا افلاک پای نهادی خاکیانی چو من مبادا به دست فراموشی بسپاری .

دوست ِمن « یاعلی » نشان بین من و تو .

خدایا اشکهایم شاهد این فراق خودخواسته .

یاعلی

امید

تناقض

6 اکتبر

گاهی سکوت ، گاهی صدا . این روزها پر ِ تردیدم .

گاهی لبخند ، گاهی نگاه ، پر ِ تصویرم . روز و شب خدا در برابرم اما ….. باز در پی  ِچیز ِدیگرم.

این روزها هم شادم هم غمین چرا ؟؟ نمیدانم .

.

.

.

یه روز یکی برات دعا میکنه ، روز دیگه خودت هم برا خودت دعا نمیکنی ، این میشه تناقض ِ امید . یه روز همه حرفهاتو می فهمن روز دیگه خودت هم نمی فهمی چی میگی ، این میشه تردید ِ امید . خب یکی بگه من چمه ؟؟؟؟!!!!!!

یاعلی

امید