بایگانی | دسامبر, 2007

تاجگذاری عشق

25 دسامبر

زير لب وقت نوشتن همه کس نقطه نهد                      وين عجب نقطه خال تو به بالاي لب است
يارب اين نقطه لب را  که به بــالا بنهاد                      نقطه هر جا غلط افتـــاد مکيدن ادب است
بنويس قلم ، بنويس
بنويس از بزم بيکران ، از شور دو جهان ، از پايکوبي جن و جان. بنويس از نورِ خاکيان ، از سورِ افلاکيان ، از مستي آدميان ، از خنده عالميان.
بنويس قلم ،  بنويس…..بنويس از خدا و علي و تاج و پادشاهي
بنويس از اشک بي اراده ، از اشتياق بي اندازه ، بنويس از دو دست در هم تنيده ، از دو قلب تپيده ، از تکميل رسالت ، از تکريم بلاغت ، از من کنت مولاه ، از فهذا علي مولاه ، بنويس ازمهرمن از اشک من از دل من ، بنويس از رقص تو ازشعر تو از فخر تو. بنويس که قلب ما مي تپد که اشک ما مي ريزد که غنچه لب مي شکفد ، گل اميد مي رويد و معشوق ما بر تخت شاهي مي نشيند و عدل را مسخّر خود مي کند ، مهرباني را مسحور کرده ، دلبري به کمال مي رساند. خداي ما ، خسروِ دل بر مملکت جان مي نشاند و شهرِ وجود پر
مي شود ازعطر رياحين بهشتي ، از سماع ملائکه الهي.
وه خداي من…….مرا چه مي شود؟ اين سيل روان از ديدگان از براي چيست؟ اين بي قراري به کدامين مراد بر جان رسوخ کرده ؟ خدايا اين واژه در خود چه دارد که اينچنين مبهوتم و زلال ؟ اين نام به کدامين جذبه بي رياترين موسيقي ام را مي نوازد ؟ خدايا چگونه علي ايراني ترين نام است وپارسي ترين واژه ؟ چرا غدير زيباترين عيد است به سان نوروز ؟
خدايا علي کوه است کوه صبر ، علي درياست بحر محبت ، علي ابر است باران رحمت ، علي مهر است گرماي عشق ، علي سپهر است وسعت مردي ، علي فخر است نه فخر مردي که فخر آدميت.
و من مي بارم و مي بارم و مي بارم…….بارانم نه از جنس حزن است که طربش بي حد است و من مستم ، بي سرو دستم ، زين کمند دگر نرستم . خواهم فرياد برآرم که اسيرم دربندِ وازه علي….. و علي چه زيباست چه بي منتهاست چه تنهاست.
خدايا شهنشاه شعر من ، سپهسالار مهر من ، تک خورشيد هميشگي قلب من قدم برکاخِ دل زمينيان مي نهد تا فرمان براند بر سرزمين جان ، تا زمين پر نور کند از خورشيد مردانگي.
و تو اي علي اي بيکرانه آسمان شورِ ما ، اي پهناي سرفرازي ما ، اي بهانه بي دليل اشکهاي ما ، اي قله شکوه و افتخار ما ، درياب سينه چاکان بي ادعاي کويت را ، پر کن پياله تشنگان شراب سبويت را ، بيفکن پرتوي از برق نگاهت بر چشمهاي باراني ما . اي زلالترين وازه هستي ، اي آرياي ترين اسم آسماني ، اي که تخت جلالت سنگفرش کوچه پس کوچه هاي يتيمان کوفه است ، اي که گوش شنواي آهت ، چاه هاي نخلستانهاي کوفه است ، اي که بازوانت آرامش خوابِ مردمان بي نواي شهر است ، اي که دستت نوازش بي بديل سخاوت بر جان دردمندان ديار است ، اي آشناي هميشگي شبهاي تنهايي ….دستهاي ما سائل بي منتهاي سخاوت توست.
اي شهنشاه خوبان عالم ، در اين خجسته عيد تاجگذاري ، بر اشکهاي شعف من و همه هم بزمانم عنايتي کن که مستانه پايکوبانيم و بي خود شده پيمانه عشقت را با تمام وجود سر مي کشيم.
اي علي ، مردم سرزمين اهوراييمان اين روزها بي ادعاترين اشکها را ، بي رياترين شورها را ، خالصانه ترين پايکوبي ها را تنها و تنها از براي بزرگمردي بر پاي مي دارند که درياي کرامتش مرد و زن و پير و جوان و عارف و گنهکار و فقير و غني و مسلمان و لائيک و سياه و سفيد و… نمي شناسد بل تنها دل پاکي را مي شناسد که بي ريا با تمام ذرات وجود دوستش مي دارند.
خدايا ازبراي خلقت علي سجده سپاسمان را بپذير.
الحمدلله الذي جعلنا من المتمسکين بولايت اميرالمومنين و آله الطيبين الطاهرين.
يا علي
يک دوست    اميد  

باز آمدم

14 دسامبر

رفته بودم که نيايم يا با فراغ بال بازآيم ، ليک نه فراغتي حاصل گشت نه تابِ نيامدني که عزيزي مرا به بازگشت فراخواند و من نه نهيبم نهيب بود نه تلنگرم جانسوز و نه سکوتم بي صدا و نه رجعتم به درون بي پروا و نه عهدي با خداي ، تا هزار بار چونان هميشه بشکنم . به هررو آمدم ولي نه صدايم رساتر است و نه کلامم پرخروش تر، فقط آمدم تا تنها آمده باشم همين……..
کمي ناآرامم ، درون اسير تناقضي عجيب مي بينم ، شعرم ناصواب است ، سخنم بي پروا ، اشارتم نامفهوم و سر پر از هياهوي ناموزون . نه عاقلم ، نه عاشق ، از جمع فضايل انساني بي بهره و از خيل رذايل حيواني سرشار. اسيرهَجوم و هزل و کبر و از وادي شعر و خِرد و خضوع هفت دريا به دور.
هراسانم بر انديشه ام که نباشد تيشه اي بر ريشه ام ، بيمناکم بر فعلم که باشد آيينه اي بر قولم و مي ترسم بر قول خويش  که مبادا نمکي باشد بر زخم عزيزان. زخمه ام ، مضراب دل نمي نوازد و حنجره ام ، پنجره عشق نمي گشايد و قلمم ، عَلمِ محبت نمي آرايد . نه سينه ام منزل نور است و نه جريده ام محفل شور، نه بر باصره  باراني مي بارد به مهر و نه بر سامعه آوايي مي رسد به سِحر ، اشکي که زدل بشوياند غبار و آهنگي که زجان برگيرد زنگار. نه شمعي هستم که بسوزم و بتابم و نه پروانه اي که بگردم و بسازم ، نه گلي که تازه کنم دشت و چمن ، نه بلبلي که بخوانم شرحِ دَمن . نه به انبان عسلي وصلم تا تلخي هَنزلي را صبور باشم نه به درياي محبتي وصلم تا اشک دلداده اي را شاکرباشم . نه فانوسي به دست دارم تا در اين کوره راهِ تاريکي طريق خويش بازيابم و نه تکيه گاهي که به گاه خستگي بياسايم و شايد به زبان عاميانه و به قول فلاني:
سکوتم ازرضايت نيست،دلم اهل شکايت نيست،هزار شاکي خودش داره خودش گيره گرفتاره!!!!!!!!!!!!!
اما محتاج اندرزم و دعا…
به کَرَم ، شمع محفلم روشن کرده ٬ به پندي مهمانم کنيد تا دعاگوي آبي باشم که بر آتشم مي ريزيد . درّ کلامتان چراغ راهم خواهم بود و دعايتان سرمايه وجودم و در اين استيصال نور امّيدِ دلِ «اميد».
در پايان:
الهي قلبي محجوب نفسي معيوب عقلي مغلوب و هوايي غالب و طاعتي قليل و معصيتي کثير و لساني مُقرّ بالذنوب فَکيف حيلتي ؟  يا ستّار العيوب و يا علّام الغيوب و يا کاشف الکروب اغفر ذنوبي کلّها بحرمت محمد و آل محمد يا غفار يا غفار يا غفار.
ياعلي
يک دوست
اميد