بایگانی | فوریه, 2008

نماز شعر نیاز در محضر ناز

28 فوریه

و نماز شعر خدايي شدن است نه بندگي .
 آنگاه که خرد مرعوب و دل مجذوب و جان ، خسته و دل شکسته مي شود ، تو را حس خدايي شدن فرا مي گيرد تا ذره اي از پيله خود ساخته بدرآيي و سجاده نور بگستراني و بزم دلبري برپاي داري . بخواني آن را که مرعوبت مي کند و مجذوبت ، بريزي قطره اي را که بر کنج ديدگانت ، نغمه جوشش زمزمه مي کند ، بشکني غروري را که مي شکند وجودت را و پيشاني بر تربتي نهي که تاج خدايي بر سرت مي نهد و نيک بداني که تعظيم بار خداي هستي درسوختن جاني باشد که پروانه وار او را مي جويد. 
مي خواني به نام اعظم الله تکبيره الاحرام رساي هستي مي گويي به سوز، ستايش ِعظمتش را و ابراهيم وار آيه وحدانيتش را، مي گشايي دو دست عشق رو به سويش به قنوت ِ خواهش که دريابد تو را دراين وانفساي دلمردگي و آرام دلت گردد آنگاه که قرار از کف ربوده بيني . و به اعجاز ِگواهي وشهادت و سلام و درود ، سرود مستي مي خواني و رقص آسماني. و خدايي که همه جا هست تو را نه فقط از نمازت که تعظيم ِعشق است بل  از پس ِ نمازت که تکريم ِ يار است مي نگرد مبادا که خوانده باشي او را به سور و نپيموده باشي راهش را به شور  ، مباد به سوز ، اشکي بر سجاده نور ريخته باشي و در زمين او به جور ، اشکي بر گونه اي نشانده باشي ، مباد دستان ِ خواهش بر سخاوتش گشوده باشي و دستان ِنوازش از بندگانش دريغ نموده باشي ، مباد او را به کرَم طلب کني و بر واماندگان ِ حريمش کريم نباشي.
آري زائر ديار ِ اشنايي از پس ِخلوت عشق ، پيشاني بر تربت ِپاک مي نهد و دو دست عشق به سوي آسمان نور بلند مي کند و بر عظمت ِعشق رکعت ِ مهرمي گذارد.
نماز دستان ِ نوازش است ، آهنگ ِ خواهش است ، چشمان ِبارش است و شعر نيايش است.نماز باران ِدلبستگي است ، مرهم ِ خستگي است ، سوز ِدلشکستگي است ، درياي سرسپردگي است .نماز آن سوي خداشدن است يعني نهايت ِ بندگي است ، نردبان عروج در زندگي است ، رهايي از عالم ِبردگي است.
قبله ات کعبه دل است و سجاده ات فرش ِوجود ، اذن ِاذان ، صوت ِ دلنشين ِخداي دل است که تو را عاشقانه به سوي خويش فرا مي خواند و اين حديث قدسي که : « اگر مي دانستند چه اندازه به سوي آنها مايلم هر آينه از شوق جان مي سپردند » و تو وضو با پاکي آب ِمهر مي گيري و به خلوتي مي رسي که از آن جز نور بيرون نمي آيد، جز شور حاصل نمي گردد و جز خدا کسي نيست حتي خودت. و چون چشيدي شهد ِمعرفت ، زهرِغفلت از تنت رخت برخواهد بست.
اما……اما اين حکايت ِهميشگي ماست که هرچه صعود بيشتر ، سقوط سهمگين تر.
مباد در پيمودن ِنردبان ِعروج پايمان بلغزد که برخاستن بس صعب باشد ، مباد خلوت ِ عشق از جماعت ِ هم نوع طاقمان کند ، مباد نشئه هم صحبتي ِيار بر کبر ِِپوشاليمان بيفزايد ، مباد بر ديگران خرده بگيريم که هر کس به طريقي ره ِعشق مي پويد و وصل ِيار مي جويد و شميم ِ دوست مي بويد و ذکر حق مي گويد و جز حضرت ِعشق احدي را بر احوال حقيقي کسي خبري نباشد.
پس گر ذکرمان نماز است و ناله نياز است همه در محضر ِناز است ، گر وردمان تعظيم ِدوست و تکريم ِاوست همه در حريم ِاوست ، گر دل بي شکيب است و او طبيب است همه در نزد ِحبيب است و گر ماييم و خدا و جام و ساقي همه در ساحت ِاوست باقي.
خدايا بنوشانمان شربت ِشيرين ِخواندنت را ، نه چونان علي که از حدمان خارج است چونان خودمان آن مقدار که بنوشيم و سبو نشکنيم.
ياعلي
اميد

تمنای ضمیر

14 فوریه

حديث اينکم ، تصوير لحظات سرد خيال است و بي قراري کمي تا قسمتي هميشگي ام. فرياد ثانيه هاي حسرت است و غوغاي دقيقه هاي افسوس . نمي دانم به کدامين دليل و به کدامين جرم ، معاني به رواني بر ضميرم نمي جوشد ؟! و قلمم گويي رقص کوشش مي لغزاند نه جوشش .
اين ايام آينه بي بديل کردارم گشته اند و تاوان هرآنچه به ناحق کرده ام به حق مي بينم و دست ِخويش ازگشايش امر کوتاه و خرما را بر نخيل مي پندارم ، گويي تاوان تمامي ناسپاسي ها و درشتي ها را بايد در دم ونقد بپردازم و جرعه شوکران بنوشم و دم برنياورم. شده ام خرابي خمارآلود اندرخراباتي تيره و تار که روزگار تنها تاوان ناتوانيم مي پردازد و سرشکستگيم. سر پر از سوداي خشم است و ديده پر ز کاسه خون ، هواي دل ابري است و سراي سينه غبارآلود ، هيهات از اينهمه غبارو زنگار که بر روح و تنم ، سمفوني ملامت مي نوازد و قافيه سلامت مي بازد ، دريغ از آنهمه شوري که ذره اي از تصويرش در نظرم ناپيداست ، دريغ از آنهمه سوري که در بارگاه دوست برايم حکم کيمياست ، دريغ از آنهمه اشک شوق و باران ذوق و زورق نور و بزمه شور و هم آوايي يار و يکصدايي دلدار و عطر حضور و سرخوشي مستور. دريغ از رقص لحظه هاي ناب ، از شعر واحه هاي کمياب ، از سپيدي شب ، ازخنکاي تب ، از شميم دوست که اينک دلم بي خيال اوست. دريغ از من که شعر دوست نمي سرايم و مرغ دل نمي پايم و دفترعشق نمي گشايم و پرده مهر نمي نمايم.
گل زيباي درونم گويي مدتهاست پژمرده و من گويي سالهاست جرعه آبي بر او ننوشانيده ام و ريشه اش به اشکي که سيرابش کند ، باراني نکرده ام. گل من گويي عزم طراوت ندارد گويي ناي سخاوت ندارد ، گل من گويي مرا به دست خويش سپرده است و خود درتنهايي مرده است . گل پرنشاط زندگي من ، تن به اندوه ِ غرورم داده مرا دربند تاوان سخت روزگارکرده که تازيانه بي وقفه اش بر پيکر رنجورم حديث مکررِغم مينويسد و شعر ِنامرادِ اندوه مي سرايد.
چندي است اسير لحظات ِ سخت ِعِقابم و سزا. ومن سخت به دنبال بارقه هاي خويش مي گردم که اينک بيش و پيش از هر زمان ديگر محتاجم به اکسيرشان که کيمياي عشقم بسازند و گر مس ِ وجودم زر نمي کنند مرا از بدل گشتن به سياهي و زنگار بازدارند. بارقه هايي که نور اميد در دل اميد مي سازند و طهارتي مي بخشند که قلم ناگزير از رقص ِجوشش باشد و نه لنگي ِکوشش. و باز من خدا را ، علي را ، مادر را ، دوستي را ، شعر را ، اشک را ، لبخند را و همه جذبه هاي بي بديل دلم را به مددي چندين باره ميخوانم و به ميهماني وجود خويش فرا ميخوانم که زنگار از دلم بزدايند و غبار از تنم برگيرند که نه دل تاب جدايي دارد و نه جان تاب ِ بي خدايي .
و تو اي خداي شعرهاي ناسروده ، بر ضجه هاي ناتوانيم ، و بر مويه هاي بي قراريم ، نظري آسماني نما که گر از خاک بر افلاک راه نتوانم يافت از خاک به زير خاک ره نبرم که گر بر عرشت مايه شرمم ، بر فرشت سبب ِ ننگ نباشم.
و تو اي علي ، اي موسيقي هميشگي من براي طنازي دوست و اي بهانه هميشگي ِ باران ديدگانم ، دستان خواهشم و لبهاي نيايشم را به شميم حضورت معطر گردان که در اين وانفساي عجز و درماندگي ، جز تو به کدامين بهانه دق الباب ِ خانه دوست کنم و به کدامين رو ، از دادگاه عِقابش طلب عفو نمايم . و تو اي علي ، شهد عسل محبتم بچشان تا تلخي ِ هنزل ِ صبر، کامم به ناروا زهرآگين نکند.
و تو اي مادر ، اي که تبسمت بهشت هميشگي چشمهايم است ، اي که شبنم ديدگانت ، تاب از تنم مي ربايد ، چونان هميشه بر سجاده نيايشت من و همه هم بزمانم را به دعايي خير که عرش خدا را مي لرزاند بدرقه کن تا درنمانيم از قافله عاشقي.
و تو اي دوست ، گر در عروج خويش مرا و ديگراني چو من را همپاي خود نيافتي و بر ناتوانيمان آه حسرت کشيدي ، مباد از خاطر ببري که محتاجيم و منتظر به وساطت ياران در بارگاه سخا که آبروي ما از مناعت طبع ِ ياران است.
الهي انت ولي نعمتي والقادر علي طلبتي تعلم حاجتي فاسئلک بحق محمد وآله عليه وعليهم السلام لما قضيتها لي برحمتک يا ارحم الراحمين
ياعلي
يک دوست
اميد