بایگانی | اکتبر, 2010

دريا

30 اکتبر

چندي پيش نوشته پيش رو به بزرگواري تقديم شد . بي مناسبت نديدم در ميان آيد :

« ستاره چشمک زد ، باد غزل ِ سفر سرود ، ابر ترانه باران نوشت .

و من قصه را خواندم ، داستان کوچ ِ پرستوهای شهر ، داستان پرواز قمریهای عشق ، مرغان شیدا ، عاشقان ماه و ستاره و خورشید .

اما طنازی باد و دریا شد آغاز ، باد غرید ، ابر بارید ، دریا رقصید ، چه طنازی سهمگینی !!

موسیقی از باد عشوه از دریا ، ناز از باد کرشمه از دریا ، شور از باد رقص از دریا … وه چه طنازی سهمگینی !! اما ساحل نشینان گریستند و ترسیدند.

تا …. تا سرانجام به میهمانی خورشید هر دو آرام شدند ، دریا ساکت و صامت ، باد آرام و بی صدا .

و آدمیان خندان و شادمان بازگشتند . بهای لبخندشان سکوت دریا بود و کوچ باد ، تو گویی باد و دریا به مسلخ مرگ رفتند !!

شباهنگام که گرد ِ خواب بر چشمانشان نشست ، ابر بر بالای دریا ایستاد و یک دل سیر گریست . دریا بی رمق پرسید : گریه ات برای چیست ؟ رقص من بی تردید ، الماس شوری جاودانه بود ، قیمتش همان خنده های کودکانه بود …… به شکرخند ِ ساحل نشینان فروختمش ….

اما باد در پی کوه  دوید آرام و بی صدا پرسید : کای بالا بلند هستی ، حنجره مستیم دگر شوری ندارد آغوش ِ بیصداییم می شوی ؟ تسکین ِ دل بینواییم میشوی ؟ و کوه در آغوشش گرفت ، باد بیصدا خوابید …..

آنگاه از فراخنای عشق چنین آمد ندا : گرچه از ساحل و دریا گشتی جدا ، بر ابرها بوز تا ببارند تا که گلها برویند تا که چلچله ها بخوانند تا که رودها بخروشند انگاه حلقه حلقه باز به دریا برسند ، بوز تا دریا بیارامد تا که ساحل نشینان آرام بگیرند در آغوش گرم دریا در آغوش نرم نسیم ……

چون قصه به انجام رسید ، ابر چشمانم بارید ، پنجره را گشودم بغض آسمان هم ترکید ….فکر دریا بودم دیگر نرقصید ، باد هم دیگر نخندید اما ساحل تا همیشه خندان بود ……. »

ياعلي

8/8