بایگانی | نوامبر, 2008

بت و تبرزن

21 نوامبر

یکم – خدا سایه وجود ذیجود دکتر مهاجرانی را بر سرمان مستدام بدارد که از کلامش جواهر می بارد و خاطرات دوران کودکیش چون آب خوشگوار ، عطش این روزهای بیقراری مرا فرو می نشاند . قسمتی از یکی از پستها به نقل از وبلاگ شخصی ایشان به نام مکتوب در ذیل می آید چونان همیشه نغز و نکته آموز است :

« …… لطیفه را پیدا کرده بودند. رفته بود بالای بافه های هفت چین، دو تا تخم مرغ خام با نمک خورده بود و همانجا روی بافه ها خوابش برده بود. سکینه خانم گفت: رباب لطیفه را توی بغل گرفت و از ذوق گریه کرد. لطیفه گفته بود. آفتاب افتاده بود روی بافه های هفت چین خیلی خوشم آمد! آفتاب تند بود چشمم را بستم ، چشمم گرم شد وخوابم برد.
حاج آخوند گفت: کاش ما هم گم می شدیم و پیدا می شدیم ! می بینید این پیدایی ما هیچ ذوقی ندارد؟ برای این که گم نشده ایم ‍! می دانید چطور باید پیدا شویم؟
ذوقی دگر ندارد بی دوست زندگانی
دودم به سر برآمد زین آتش نهانی
ای بر در سرایت غوغای عشق بازان
همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی…
جرعه ای از آب شیرین خوشگوار کوثر از دست علی…مثل همان جرعه ای که مولوی نوشید و گفت هر چه دارد از علی دارد. از خودش گم شد و در علی پیدا شد.
از تو بر من تافت پنهان چون کنی
بی زبان چون ماه پرتو می زنی
لیک اگر در گفت اید نور ماه
شبروان را زودتر بنمود راه
می دانید بچه ها، خدا در ما گم شده است! اگر می خواهیم پیدایش کنیم باید خودمان را گم کنیم……..»

دوم – سال پیش در روزهایی شبیه به همین خزان رنگ رنگ برای عزیزی نوشتم : « مباد بتی بسازی بر کاخ اندیشه آنگاه در سراپرده حقیقت به ضرب تبری او را بشکنی و دلت راهم . مباد نقش قلمت سکوت سهمگین نگاهت باشد و از اشتراک عقل و احساس مبرا……… » و امسال در آخرین روز تابستان جوابم اینچنین بود :

«  برای ستایش تو
همین کلمات روزمره کافی است
همین که کجا می روی، دلتنگم
برای ستایش تو
همین گل و سنگریزه کافی است
تا از تو بتی بسازم.  »

لیک گویی از خاطرمان رفته بود که ممکن است تبر به دست هر کسی بیفتد و افتاد و اینک از آن بت همان سنگریزه ها باقی است که هرکس که از ره می رسد با تیپایی هزار تکه را هزار گوشه پرتاب می کند !!!

بیچاره بت ، بیچاره تر تبرزن و آن از ره رسیده تیپا زن ……..

یاعلی

……..

5 نوامبر
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می​رود
 

انتظار

2 نوامبر

نمیدانم…….

مبادا کسی منتظرم بماند…..همیشه شرمسار خواهم بود از اینکه کسی را چشم انتظار نگاهی یا کلامی یا حضوری از خود ببینم.

و حالا چه ناروا منتظر یک کلام می مانم…..

و حالا چه نابهنگام باید سکوت کنم …….

شاید تقاص اینکه کسی را چشم انتظار نگذارم این باشد که برای یک جمله اش چشم انتظار بمانم !!!!!!

نمیدانم….. منصفانه نیست….. « بی گمان سنگدل است آن که روا میدارد جان این ساقه نازک را دانسته بیازارد »

یاعلی