بایگانی | مِی, 2008

حسرت شیدایی

13 مهٔ

و اینک در تصویر خیال خویش همراه با بادهای موسمی آن سوی بودن را وآن سوی رفتن را تجربتی دوباره و چندین باره می کنم. آنگاه که ذهن سیال را درمانده از خستگی می بینم و جسم تشنه حقیقت را نزار و از پا افتاده ، سراغی از تنهاییهای دوشینه میگیرم و اوج وفرودهای گاه و بیگاهم. آن زمان که در کارزار نبرد با خستگی و تنهایی ، با همدم همیشگیم  قلم به سفری درونی رفته و سیری در آفاق وجود میکردم و آن را که بر قلم و آنچه می نگارد سوگندی ابدی خورد به مدد می طلبیدم که گره از کار فروبسته ام  بگشاید و من اینک چه بیگانگی می کنم با آن ایام .

و من امشب نشان از همان شبها می جویم از همان آنات و لحظات که گویی همسفری ورای خویش مرا به سیری دلپذیر رهنمون می ساخت و من همان سیاحت را اینک آرزومندم. آن سان که از خود بدرآیم و سبکبال و آسوده پروازی آسمانی را تحققی دوباره بخشم تا مگر شور و نشاطم بخشد و بر شوق و سرورم بیفزاید . آری آن زمان که نه به خود بل با اشاره دل می سرودم:

پای در رکاب سینه

نه به تندی و آرامی

بل به امید آدینه

قدم در ره دل

پای از دامن اندوه برکشیده در ساحل

می روم تا کهکشانها

تا ورای آسمانها

می روم تا اشک دیده

خنده ناب سپیده

می روم تا باز گویم

تا راز گویم

قصه قلب تپیده

می روم تا شمع گردم

قصه هر جمع گردم

تا کنی عاشق ترینم

از همه صادق ترینم

تا بگویی از ستاره

دفتر شعر بهاره

وز پس ِآن ابر تیره

پرده بگشایی دوباره

 تو بیا تا آفتاب از نو بسازی

تو بیا تا با سرشک بر تو بنازم

تو بیا تا پر شوم از تو

دل و مرغ دل و اشک دو چشمم را ببازم……………

و اینک من بی قرار ِهمان سادگیم ، دلتنگ ِهمان آزادگیم تا خدای را روشن تر از همیشه در کنار خویش دریابم و من امشب چقدر آرزومند همان دقایقم و من امشب خویش را فریاد می کنم تا پرواز خویش باز یابم.

و من امشب همان امید را می خواهم و همان خدا  را………

پرسشم را پاسخی ده ، امشب را به بَرَم خواهی آمد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یا علی

امید